گرین وود
امروز روز خوبی بود برام. یکی از دوستام ازم خواسته بود یک صفحه از یک کتابی رو براش بخونم (چون فکر میکنه صدای قشنگی دارم)، منم امروز یکم آزاد بودم گفتم براش اینکار رو انجام بدم. کتاب مورد علاقهام رو برداشتم و به صورت رندوم یک صفحه رو باز کردم و دقیقا صفحهای اومد که به شدت عاشقش بودم و همین رو به فال نیک گرفتم. بله نتایج آزمون ارشد اومد خداروشکر تو همه کد ضریبها مجاز بودم و رتبههای خوبی کسب کرده بودم _به خصوص تو اون رشتهای که قصد دارم بخونم رتبم بهتر از بقیه بود_ خیلی خوشحال شدم از این که خدا دستمو گرفت و بلندم کرد. درسته هنوز چیزی مشخص نیست ولی با توجه به کارنامههای قبولی که سالهای پیش دیدم شانس قبولی تو سراسری رو دارم. امیدوارم خدا دل همه کنکوریهای عزیز رو شاد کرده باشه. امروز از هیجان حتی نتونستم ناهار بخورم :) امروز آخرین روز کلاس اسپانیاییم بود. راستش نه میتونم بگم خوشحالم نه ناراحت ناراحتم از این بابت که زبان اسپانیایی چیزی بود که خودم شروعش کردم و بهش علاقه دارم و دوست دارم تا آخرش ادامه بدم و باهاش درگیر باشم و همچنین که استاد خیلی ماهی داشتم و دلم براش تنگ میشه. اما خوشحالم از این بابت که نیاز به استراحت داشتم یکم. نیاز داشتم از درس و اینا دور باشم چند روزی و یکمم برای خودم باشم. درسته از کلاس و درس ی چند روزی دور میشم ولی از کار نه!! دوست داشتم تو طول این مدت کار هم نکنم اما من نمیتونم به این آدم بگم نه!! و فعلا کار نمیکنم! ای امان از دل که همیشه آدمو به ی دردسری میندازه. یک راست میرم سر اصل مطلب میدونید ریشه اکثر مشکلاتمون کجاست؟ این که نمیدونیم با خودمون چند چندیم. امروز رفیق جون جونی یکی هستیم و فردا همون شخص میشه دشمن خونیمون یک روز میخواهیم نویسنده بشیم یک روز خلبان یک روز میزنیم تو کار هنر ولی فرداش ترجیح میدیم که به انواع ورزشها و مربیگری اونها بپردازیم! یک روز میگید تحصیلات طرف مهمه، فرداش میگید اون پوله که خوشبختی میاره! یک روز میخواهید مستقل باشید اما فردا که میشه ترجیح میدید شوهر کنید و شوهرتون خرجتون رو بده!!!!! مثال خیلی زیاده، اونقدر زیاده که واقعا تو یک پست نمیگنجه. و ناگفته نماند تک تک مثالهایی که زدم رو خودم به چشم دیدم و از خودم در نیوردم. اما من الان اومدم فقط یک چیزی رو بگم تا وقتی که نمیدونید با خودتون چند چندید و هر لحظه تو فاز و مود یک چیز هستید حتی با همجنس خودتون هم ارتباط نگیرید! چون مردم رو ناخواسته روانی میکنید! پس لطفا شعور این رو داشته باشید که بقیه رو با این بلاتکلیفیهای خودتون اذیت نکنید! فعلا قصد ندارم پست قبلی رو ویراش کنم و بنویسم که چه اتفاقی افتاده. الانم نمیدونم چی بنویسم فقط دوس دارم ی چیزی بنویسم که خالی شم. واقعا نمیدونم چی بنویسم. فقط دوس دارم با یک نفر حرف بزنم با یک نفر که تازگیا منو از "عزیز" به "عزیزم" خطاب میکنه. گاهی فکر میکنم که برای این آدم مهم نیستم و فقط میخواد باهام همراهی کنه که حرفامو بزنم تا خالی شم. اما این روزا اگر نتت خاموش باشه و یک نفر بهت اس ام اس بده که نگرانتم کجایی، میشه نتیجه گرفت که براش مهمم؟ میخوام باهاش رک و صریح حرف بزنم ولی اونم به همین صراحت با من حرف خواهد زد؟ راستش میترسم که پستی بنویسم چون بهش دیشب گفتم وبلاگ دارم. نمیخوام بفهمه که دارم راجع بهش مینویسم. نمیخوام گند بزنم همین. تاریخ 21 خرداد خیلی عجیبه... که تو این تاریخ دو سال پشت هم یک اتفاق یکجور بیوفته.... * الان یکم سرم شلوغه باید به کارام برسم راستش ترسیدم امروز کلا یادم بره یا نشه که بیام و بنویسم، چون میخواستم تو همین تاریخ این رو بنویسمش و ثبتش کنم. بنابراین الان نوشتمش ولی بعدا قطعا ادیت میشه و دلیلش رو مینویسم... فکر نمیکنی که اصلا کار خوبی نمیکنی که داری منو وابسته خودت میکنی؟ نمیدونم که آیا اینا همش عمدیه و تو خیلی باهوشی و میدونی باید چیکار کنی یا صرفا هیچی نیست و من بیجنبهام!!!!!!! میخوام یک سری حس خوب بهتون تزریق کنم به افتخار این که امتحانمو خوب دادم و راحت شدم. البته یکمم سردرد دارم که مهم نیست فکر کنم با این قرصی که خوردم خوب شم. استرسم خوابید. امتحانمو دادم. همون چیزایی که تمرین کرده بودم رو ازم پرسید و خب طبق پیشبینی خودم یک جاهایی هم متوجه نشدم اما ایرادی نداره تازه من اول راهم پس حق ندارم ناامید بشم بخاطر اشتباهاتی که میکنم. ولی در نهایت خوب بود و خودم راضی بودم. امروز آزمون شفاهی اسپانیایی دارم و به شدت هم استرس دارم. من عموما آدم خونسردی هستم اما نمیدونم چرا برای این یکی استرس دارم. کلا همیشه من با آزمونهای شفاهی مشکل داشتم و دارم. بیشتر از این میترسم که استاد سوالایی بپرسته و من متوجه نشم... خلاصه که میخوام داوطلب بشم و اولین نفر هم صحبت کنم. بعد آزمون میام و مینویسم که چه کردم امیدوارم هرکسی از آشناها و دوستام این وبلاگو میبینه، متوجه نشه که من پشتش هستم :) وگرنه ازم متنفر میشن خب من چیکار کنم که همشون یک مشت آدمای چرت و پوچ هستند. اونا با کارا و حرفاشون حرص منو در میارن. منم مثل خاله زنکها میام اینجا پشتشون حرف میزنم اینجا دقیقا عین دفتر خاطرات من میمونه. من هیچ دفتر خاطرهای ندارم و ترجیح دادم هرچیزی رو که میخوام ثبت کنم اینجا ثبت کنم با این تفاوت که این دفترچه رو آدمای دیگهای هم میبینن. خب اشکالی نداره خودم میخوام یک بخشهایی از زندگیمو با بقیه به اشتراک بذارم و میدونم که 99 درصد مواقع هم برای هیچکس مهم نیست، میخونن و رد میشن. ولی خوبیش اینه که دو سه تا دوست خوب پیدا کردم و وقتی نوشتههای بقیه رو میخونم میبینم تو خیلی موارد تنها نبودم و آدمهایی با شرایط من بودن و هستن. ما میتونیم همو درک کنیم و میتونیم بهم کمک کنیم. بخاطر همین چیزها هست که ترجیح میدم نوشتههام عمومی باشه تا خصوصی... و یک چیز دیگه: من هیچوقت نوشتههامو پاک نمیکنم حتی اگر دو دقیقه بعد هم از نوشتنش پشیمون بشم. همون پارسال که این وبلاگ رو راهاندازی کردم شاید یک سری از نوشتههامو پاک کردم، ولی دیگه اینکارو نمیکنم. تا بدونم قبلا کجا بودم و چه فکرایی تو سرم داشتم و بدونم الان کجا هستم. وسط این هرج و مرجی و فکر و خیالاتی که دارم رفتار بعضی از آدمها هم برای من واقعا زجرآوره. شماها چرا تکلیفتون با خودتون مشخص نیست؟؟؟ یکی بهت ابراز علاقه میکنه اما تو رفتارش هیچ نشونهای از علاقه نمیبینی. یکی باهات قطع ارتباط میکنه و جوری رفتار میکنه که من براش مهم نیستم، بعد میاد تو اسم و عکس پروفایل به وجودت ریاکشن نشون میده بعد از چند ماه قطع رابطه! یکی دیگه میگه رابطه ما صرفا کاری هست بعد هرشب میاد موزیکهای پرمحتوای عاشقانه میفرسته!!!!! یکی دیگه میگه بهترین دوست من تویی و جز تو کسی رو ندارم و الان سه ماهه ازش خبری نیست! ناموسا من باید چه رفتاری با این آدمای بلاتکلیف اطرافم داشته باشم؟ اگر از من بدتون میاد بگید، خوشتون میاد بگید، میخواهید با من دوست باشید بگید، میخواهید دوستیتون رو قطع کنید بگید. فقط زر بزنید و دهنتون رو باز کنید بخدا سخت نیست. بابا لامصبها شهامت داشته باشید. آخه این چه طرزشه خدایی. شماها جای من بودید با این روانیهای اطرافم چه میکردید؟؟ به قول یک عزیزی، برم با دکتر لکتر تو یک سلول سکنی بگزینم خیلی بیشتر در امانم تا با این آدما معاشرت کنم! و تنها همین دکتر لکتر هم میتونه این روانیها رو به راه راست هدایت کنههههههه. ***اگرچه دکتر لکتر شخصیت به شدت مورد علاقه منه یک وقتی توهین بهش نشه که با این آدمای روانی مقایسهاش کردم! خیر سرم داشتم چند روز به خودم افتخار میکردم که قرص آرامبخش مصرف نکردم. تا این که امروز تلافی همه این 3 الی 4 روز در اومد. ایقدر که فکر اومد تو سرم از گذشته و آینده و حال... . حاضرم یک معامله بکنم با خدا. 10 سال از عمرمو بگیرم و منو بگردونه دقیقا به یک سال قبل، همین روز و همین تاریخ و همین ساعت... هیچ چیز دیگهای نمیخوام در حال حاضر. مطمئنم خیلی چیزاها رو میتونستم عوض کنم و نگه دارم... خیلی چیزها و کسایی که دیگه مال من و پیش من نیستند... سعی کردم سرمو با رسیدگی به گلهام پر کنم اما تمام یک ساعت فقط فکر میکردم و فکر... کی تموم میشن این فکرا؟ هیچوقت... پدرم دراومد. عجب کار اعصاب خردکن و مسخرهای بود. بیشتر در حال تایپ و جدول نوشتن بودم تا ترجمه کردن! بعد که تموم شد خواستم کار رو ارسال کنم پیداش نمیکردم! بعد که پیدا کردم و باز کردم دیدم یک فایل دیگه هست! فکر کردم پاکش کردم. برای بار سوم که میخواستم بفرستم فکر کردم آخرین تغییرات رو ثبت نکردم! سه بار سکته کردم تا کار ارسال بشه! واقعا هوووووووووووووووووف بمیرمم و بیپول هم باشم هیچوقت دیگه ترجمه جدول و فرمول قبوووول نمیکنممممممم الانم گردنم داره میشکنه فکر کنم بهتره برم حموم هیچ وقت فکرشو نمیکردم کسی یک روزی یکی از آهنگ های ابی رو برام بخونه :) اونم حسرت پروازشو.... این آدم چه تو زندگیم بمونه چه بره ولی این کارشو هیچ وقت یادم نمیره... که چه لذت زیبایی رو برام به وجود آورد. خیلی دوست داشتم کتابی که امروز شروع کرده بودم رو تموم کنم. اما متاسفانه چند وقتی هست که من کم حوصله شدم. حتی گلدونی رو که مامانم برای روز دختر برام خریده رو هم جا به جا نکردم و حتی امروز به گل های بیچارم آب هم ندادم... کتاب رو رها کردم و برم بخوابم فکر کنم حدود 50 صفحه مونده تا تمومش کنم. ***راستی دیدید که جانی جان برنده دادگاه شد :)) خیلی براش خوشحال شدم و حقیقتا به صبر و سکوتی که 6 سال به خرج داد خیلی حسادت میکنم... کاش منم به اندازه جانی صبور و امیدوار بودم. چی میشه که یک نفر یک نفر دیگه رو نامرد خطاب میکنه؟ چرا گاهی به این موضوع فکر نمیکنیم که ممکنه طرف مقابلمون آینه خودمون شده باشه. _من از متقابل به مثل بدم میاد اما انگار گاهی لازمه که اینکارو بکنیم تا آدمها بفهمن چقدر رفتاراشون زنندس و خودشون در مقابل این رفتارای زننده چه واکنش و حسی دارند_ مثل نینا سنکویچ تصمیم گرفتم با کتابهایم تنها باشم. به ادبیات و کلمات پناه ببرم. تنها به خانوادهام عشق بدم _کسانی که لایق عشق واقعی هستند_ و در نهایت بخشی از عشق وجودم را نثار کسی کنم که لایقش هست. نمیدونم اون شخص کی وارد زندگی من میشه و آیا اصلا وارد میشه؟! میخواهم تنها با کسایی که لایق دوستی هستند ارتباط داشته باشم، میخواهم توجهم رو دو دستی تقدیم کنم به گیاهان و گلهایی که در اتاقم هستند و به من روح میبخشند، بهم یادآوری میکنند زندگی هنوز در جریانه و اگر میخواهی تو این جریان ویران نشی باید مقاوم باشی. آره حتی گل و گیاهان هم میتوانند به من درس بدن. تا حالا ایقدر جزئینگر نشده بودم. تنها زیبایی گلها را میدیدم و بس... اما در ورای این زیباییها خیلی چیزهای دیگری هم در جریان است. همزمان با این نوشته دارم به موزیک Fino All'Estasi از اروس راماتسوتی (رامازوتی، راماتزوتی) (خودم ترجیح میدم رامازوتی بگم **راستش میخواستم با توجه به اولین جملهای که نوشتم یک عکس آپلود کنم ولی دیدم نوشتهام نسبت به نوشتههای قبلیم زیباتر شده و حیفم اومد با اون عکس خرابش کنم. (میدونید دیگه نویسنده افتضاحی هستم) میدونید زیباترین دنیا کدوم دنیاس؟ از نظر من زیباترین دنیا، دنیای خوابه میدونید چرا؟ چون از هر اتفاق بدی که برایتان میافتد مصون میمانید و میبینید که همهی اتفاقای بد تنها خواب بوده و همین... و همهی ما حداقل یکبار یکی از آرزوهامون رو در خوابهایمان زندگی کردیم.... و چی قشنگتر از این که حس زیبای رسیدن به آرزومون رو برای لحظهای هم شده لمس کردیم؟ کسانی رو که از دست دادیم و دیگه نمیبینمشون رو دوباره ملاقات میکنیم... باهامون حرف میزنن و ما باهاشون حرف میزنیم... هرکاری که دوست داشتیم در دنیای واقعی انجام بدیم و ندادیم رو حداقل توی خوابامون برای یکبار هم که شده انجام دادیم... کاش میشد تو همین دنیای خواب تا ابد زندگی کرد... این آهنگ اینقدر قشنگه که عمیقا دلم خواسته یکی پیدا بشه تا لیاقت این آهنگو داشته باشه و بهش تقدیم کنم... https://s25.picofile.com/file/8450374350/Coldplay_Yellow.mp3.html Look at the stars I came along So then I took my turn your skin, oh yeah, your skin and bones I swam across I drew a line and your skin, oh yeah, your skin and bones turn into something beautiful It's true Look at the stars
برچسبها: کاااااااااااااار
) گوش میدم. آهنگ قشنگیه بعید میدونم خوشتون نیاد.
Look how they shine for you
And everything you do
Yeah, they were all yellow
I wrote a song for you
And all the things you do
And it was called "Yellow"
Oh, what a thing to have done
And it was all yellow
(Ooh) turn into something beautiful
(Ah) and you know, you know I love you so
You know I love you so
I jumped across for you
Oh, what a thing to do
'Cause you were all yellow
I drew a line for you
Oh, what a thing to do
And it was all yellow
and you know, for you, I'd bleed myself dry
For you, I'd bleed myself dry
Look how they shine for you
Look how they shine for you
Look how they shine for...
Look how they shine for you
Look how they shine for you
Look how they shine
Look how they shine for you
And all the things that you do
» Mon 23 Jun 2025">اون چيزي که قلب میگه پارت ۵
» Tue 17 Jun 2025">چیزی که قلبم میگه پارت چهارم
» Tue 17 Jun 2025">اون چیزی که قلبم میگه پارت 3
» Tue 17 Jun 2025">اون چیزی که قلبم میگه پارت دو
» Tue 17 Jun 2025">چیزی که قلبم میگه پارت ۱
» Sun 11 Aug 2024">افشاگری ۳/الزهرا
» Sat 10 Aug 2024">افشاگری ۲
» Sat 10 Aug 2024">افشاگری/الزهرا
» Mon 13 May 2024">برگه خالی
Design By : Pichak |